دانشجویان دانشکده علوم پزشکی دزفول
دانشجویان دانشکده علوم پزشکی دزفول
پیش از من وتوبسیاربودندونقش بستند دیوار زندگی را زین گونه یادگاران بعدازمن وتوماند این نغمه ی محبت تا درزمانه باقی است آواز بادوباران

آموزش و پرورش

 

از مداد تراشیدن متنفر بودم و ته مدادهام رو می جویدم و همیشه سر کلاس حوصله ام سر می رفت. مادر بزرگم تو 5 سالگی بهم خوندن نوشتن یاد داد .به مامانم گفته بود “دخترت رو ببر مدرسه تیز هوشان؛ این بچه با استعداده” مادرم اما گفته بود نه و بهانه اش این بود که دوست نداره من  بابقیه بچه ها فرقی داشته باشم. فکر می کنم مادرم حسودی اش می شد وهم زمان می ترسید چون خودش  هیچ وقت آدم باهوشی نبود و آدمهای باهوش به نظر خیلی ها ترسناک هستند. به هر حال مامانم من رو فرستاد مدرسه ی بچه های معمولی. اما من نه تنها معمولی نشدم بلکه از  حد انتظار هم خنگ تر از کار در اومدم.  ته کلاس می نشستم و بی نظم و تنبل بودم.  الان که فکرش رو می کنم می بینم من از همون موقع هم آدم تنبل و بی مصرفی بودم.مشقم را رج می زدم و دفترم خط کشی نداشت. می دونین که من از خط کشی متنفرم. از همون وقت هم از خط کشی بدم می اومد، از تکرار بدم می اومد. نمی فهمیدم برای چی باید یک درس رو هزار بار بنویسیم . دفتر من بعنوان بد خط ترین دفتر کلاس دست به دست می چرخید و هم کلاسی ها ریشخندم می کردند.
وقتی که  بیشتر بچه ها کارنامه هایشان پر از بیست بود کارنامه من پر از نمره های افتضاح بود، مدارکش هم موجود است. این داستان تا سال چهارم د بستان ادامه داشت تا خانم هاشمی برای همیشه مسیر زندگی من را عوض کرد. خانم هاشمی  زنی قد بلند ، لاغر و جدی با لهجه  غلیظ تبریزی بود.خانم هاشمی از هیچ فرصتی برای کوباندن من دریغ نمی کرد و این ماجرا ادامه داشت تا روزی که ما جغرافی داشتیم.توی زندگی هر انسانی روزهایی هست که مسیر زندگی اش را رقم می زند. برای من اون روز ، روزی بود که خانم هاشمی هوس کرد از من جغرافی بپرسد. وایساده بودم پای تخته و انگشتهایم را توی هم فشار می دادم و از ترس و تحقیر به خودم می پیچیدم. بادهای سرد و خشک از کدام طرف می وزد؟ جنوب غربی! جنوب غربی؟؟ نه ، نه شما ل شرقی ! شمال شرقی ؟ نه .. جنوب شرقی ...
خانم هاشمی نگاهی به من انداخت . انگار به کثافت ترین موجود روی زمین نگاه می کند که نمی داند بادها از کدام ور می وزند و توی دفتر بهم 7 داد. تا امروز هرچی فکر می کنم نمی فهمم چجوری حساب کرد که من هفت شدم چون حتی یک سوال رو هم درست جواب نداده بودم.من فکر می کنم من باید صفر می گرفتم و اگر یک روز فرصتی باشه در این مورد سیستم آموزش و پرورش رو زیر سوال خواهم برد. وقتی خانم هاشمی گفت به مادرم بگم که بیاد مدرسه دستهایم شروع به لرزیدن کرد. من نمی خواستم مادرم را تحقیر کنم. با همه ی بچگیم می فهمیدم که این اتفاق نباید بیفتد، افتادم به التماس اما خانم هاشمی با دست مرا مرخص کرد .  نشستم توی نیمکت اما اشک هام بند نمی اومد. زار می زدم. مادر بزرگم سرطان داشت و داشت می مرد، خواهرم تازه بدنیا آمده بود، بابام تازه شغلش رو از دست داده بود. این وسط من نباید مایه سر افکندگی می شدم. زار می زدم و زار می زدم. از ته جگرم برای آن 7 کذایی زار می زدم.خانم هاشمی دلش به رحم آمد و بهم فرصتی دوباره داد. هفته ی بعد وقتی صدام کرد پای تخته من تمام کتاب جغرافی را تا ته حفظ بودم. خانم هاشمی 7 را خط زد و زیرش نوشت بیست. بعد با غرور نگاهم کرد و گفت: اینجوری بهتر نیست؟
 آره اونجوری خیلی بهتر بود. خیلی امن تر بود. یک سری آشغال توی مغزت می کردی و لا اقل تحقیر نمی شدی. خانم هاشمی گفت: دخترم، از همین امروز تصمیم بگیر که همیشه بیست بگیری. سرم را تکان دادم و با خودم عهد کردم که همیشه بیست بگیرم. من به این عهد وفادار ماندم. سال پنجم در امتحانات نهایی شاگرد اول مدرسه شدم. سال سوم راهنمایی شاگرد اول منطقه شدم. توی دبیرستان شاگرد اول بودم. نمره های من در تمام دوران تحصیل به نحو خنده داری بالا بود. من حتی توی دانشگاه شیمی دارویی سه  را با 19.75 پاس کردم .و این کار کمی نیست!

خیلی وقتها از خودم می پرسم اگر اون روز خانم هاشمی از من جغرافی نمی پرسید چه اتفاقی می افتاد؟ زندگی من توی چه مسیری می افتاد  و جوابی براش پیدا نمی کنم. شاید الان یک هنرمند موفق بودم. شاید خیلی از الان راضی تر و خوشحال تر بودم. شاید هم اینجوری نمی شد.من از ترس تحقیر، روی نردبان تعلیم و تعلم جهیدم و ازش بالا رفتم.خیلی ها از نردبون افتادند ، خیلی ها برای همیشه زخمی شدند.  بعد از سی سال از اون روز، من هنوز هم از سیستم آموزش و پرورش می ترسم. از سیستمی که به جای شناختن نقاط تمایز هر شاگرد سعی می کند همه را شکل هم کند، از سیستمی که به جای آنکه فکر کردن را یاد بچه ها بدهد  مغز آنها را با عدد و حفظیات بیخودی پر می کند.

 

 

 از سیستمی که این همه روح زیبا و دست نخورده و پاک را تحویل می گیرد و آدمهایی غمگین و پریشان و سر درگم تحویل می دهد. به همه ی استعداد هایی که توی  یک سیستم بیمار به هدر رفتند. به  نویسنده هایی که دکتر شدند ، به دکترهایی که دیپلم ردی شدند ، به مهندس هایی که از اعداد متنفرند، به همه ی آنهایی که شغلشان عشقشان نیست و  عشق شان شغلشان نیست و چشمهایشان از برق شادی تهی است . در بالای این تصویر ها ، صورت  جدی خانم هاشمی می درخشد که  با انگشتهایی باریک و بلند راه سعادت را نشان می دهد  و بچه ها تک به تک به داخل چرخ گوشتی هل می دهد که این همه استعداد را تبدیل به یک گوشت کوبیده بی خاصیت می کند.


 
نوشته شده در تاريخ شهریور 1390 توسط هادی
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 

 

یکی از دوستداران وی در نامه خویش نوشته بود: "چرا خدا تو را برای ابتلا به چنین بیماری خطرناکی انتخاب کرده؟"

آرتور اش، در پاسخ این نامه چنین نوشت:

در سر تا سر دنیا بیش از پنجاه میلیون کودک به انجام بازی تنیس علاقه مند شده و شروع به آموزش می کنند.

حدود پنج میلیون از آن ها بازی را به خوبی فرا می گیرند.

از آن میان قریب پانصد هزار نفر تنیس حرفه ای را می آموزند

و شاید پنجاه هزار نفر در مسابقات شرکت می کنند

پنج هزار نفر به مسابقات تخصصی تر راه می یابند.

پنجاه نفر اجازه شرکت در مسابقات بین المللی ویمبلدون را می یابند.

چهار نفر به مسابقات نیمه نهایی راه می یابند.

و دو نفر به مسابقات نهایی...

وقتی که من جام جهانی تنیس را در دست هایم می فشردم هرگز نپرسیدم که "خدایا چرا من؟"و امروز وقتی که درد می کشم، باز هم اجازه ندارم که از خدا بپرسم :"چرا من؟" 
 

 
نوشته شده در تاريخ شهریور 1390 توسط هادی

 
 

من نبايد چيزى باشم که تو مي‌خواهى، من را خودم از خودم ساخته‌ام. 

منى که من از خود ساخته‌ام، آمال من است.

 تويى که تو از من مي‌سازى آرزوهايت و يا کمبودهايت هستند.
  

لياقت انسان‌ها کيفيت زندگى را تعيين مي‌کند، نه آرزوهايشان.

 و من متعهد نيستم که چيزى باشم که تو مي‌خواهى.
 

و تو هم مي‌توانى انتخاب کنى که من را مي‌خواهى يا نه.

 ولى نمي‌توانى انتخاب کنى که از من چه مي‌خواهى.
 

مي‌توانى دوستم داشته باشى، همين گونه که هستم و من هم.

 مي‌توانى از من متنفر باشى بى‌هيچ دليلى و من هم.
  

چرا که ما هر دو انسانيم.

 اين جهان مملو از انسان‌هاست، پس اين جهان مي‌تواند هر لحظه مالک احساسى جديد باشد.

 

تو نمي‌توانى برايم به قضاوت بنشينى و حکمي‌صادر کني و من هم.

 قضاوت و صدور حکم بر عهده نيروى ماورايى خداوندگار است.
 
 دوستانم مرا همين گونه پيدا مي‌کنند و مي‌ستايند.
 

حسودان از من متنفرند، ولى باز مي‌ستايند.

 دشمنانم کمر به نابوديم بسته‌اند و همچنان مي‌ستايندم.
 

چرا که من اگر قابل ستايش نباشم نه دوستى خواهم داشت، نه حسودى و نه دشمنى و نه حتي رقيبى.

 من قابل ستايشم و تو هم.
 

يادت باشد اگر چشمت به اين دست نوشته افتاد.

 به خاطر بياورى که آن‌هايى که هر روز مي‌بينى و مراوده مي‌کنى ،همه انسان هستند و داراى خصوصيات يک انسان، با نقابى متفاوت، اما همگى جايزالخطا.
  

نامت را انسانى باهوش بگذار ، اگر انسان‌ها را از پشت نقاب‌هاى متفاوتشان شناختى ، و يادت باشد که اين‌ها رموز بهتر زيستن هستند.

 
مهاتما گاندی

 
 
نوشته شده در تاريخ شهریور 1390 توسط هادی
نقل است که روزی شاه عباس کبیر در اصفهان به خدمت عالم زمانه " شیخ بهائی" رسید پس از سلام واحوالپرسی از شیخ پرسید :

در برخورد با افراد اجتماع " اصالت ذاتی آنها برتر است یا تربیت خانوادگی شان " ؟

شیخ گفت : هر چه نظر حضرت اشرف باشد همان است ولی به نظر من " اصالت " ارجح است .

و شاه بر خلاف او گفت : شک نکنید که " تربیت " مهم تر است !

بحث میان آن دو بالا گرفت و هیچیک نتوانستند یکدیگر را قانع کنند بناچار شاه برای اثبات حقانیت خود او را به کاخ دعوت کرد تا حرفش را به کرسی نشاند .

فردای آن روز هنگام غروب شیخ به کاخ رسید بعد از تشریفات اولیه وقت شام فرا رسید سفره ای بلند پهن کردند ولی چون چراغ وبرقی نبود مهمانخانه سخت تاریک بود در این لحظه پادشاه دستی به کف زد و با اشاره او چهار گربه ، حامل شمع حاضر شدند وآنجا را روشن کردند !

درهنگام ِ شام ، شاه دستی پشت شیخ زد و گفت دیدی گفتم " تربیت " از " اصالت " مهم تر است ما این گربه های نا اهل را اهل و رام کردیم که این نتیجه اهميت " تربیت " است !

شیخ در عین اینکه هاج و واج مانده بود گفت من فقط به یک شرط حرف شما را می پذیرم و آن اینکه فردا هم گربه ها مثل امروز چنین کنند!!!

شاه که از حرف شیخ سخت تعجب کرده بود گفت : این چه حرفیست فردا مثل امروز وامروز هم مثل دیروز!!! کار آنها اکتسابی است که با تربيت وممارست وتمرین زیاد انجام می شود ...

ولی شیخ دست بردار نبود که نبود تا جایی که شاه عباس را مجبور کرد تا این کار را فردا تکرار کند .

لذا شیخ فکورانه به خانه رفت .

او وقتی از کاخ برگشت بیدرنگ دست به کار شد چهار جوراب برداشت و چهار موش بخت برگشته در آن نهاد...

فردا او باز طبق قرار قبلی به کاخ رفت تشریفات همان و سفره همان و گربه های بازیگر همان . . .

شاه که مغرورانه تکرار مراسم دیروز را تاکیدی بر صحت حرفهایش می دید زیر لب برای شیخ رجزمی خواند که در این زمان شیخ موشها را رها کرد که درآن زمان بود که هنگامه ای به پا شد : یک گربه به شرق دیگری به غرب آن یکی شمال واین یکی جنوب !!!

واین بار شیخ گفت : شهریارا ! یادت باشد اصالت گربه موش گرفتن است گرچه " تربیت " هم بسیار مهم است ولی" اصالت " مهم تر !

يادت باشد با " تربيت" ميتوان گربه اهلي را رام و آرام كرد ولي هرگاه گربه موش را ديد به اصل و " اصالت " خود بر مي گردد و همان موجود نا اهل ونا آرام و درنده خو مي شود !


 
 
نوشته شده در تاريخ شهریور1390 توسط هادی
دويست و پنجاه سال پيش از ميلاد در چين باستان شاهزاده ای تصميم به ازدواج گرفت.

 

با مرد خردمندی مشورت کرد  و تصميم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند.

وقتی خدمتکار پير قصر ماجرا را شنيد بشدت غمگين شد، چون دختر او مخفيانه عاشق شاهزاده بود، دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت.

مادر گفت: تو شانسی نداری : نه ثروتمندی و نه خيلی زيبا.

دختر جواب داد : می دانم هرگز مرا انتخاب نمی کند ، اما فرصتی است که دست کم يک بار او را از نزديک ببينم.

روز موعود فرا رسيد و شاهزاده به دختران گفت :به هر يک از شما دانه ای میدهم، کسی که بتواند در عرض شش ماه  زيباترين گل را برای من بياورد، ملکه آينده چين می شود.

دختر پيرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت. سه ماه گذشت و هيچ گلی سبز نشد ، دختر با باغبانان بسياری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آموختند، اما بی نتيجه بود ،  گلی نروييد .

روز ملاقات فرا رسيد ، دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و ديگر دختران هر کدام گل بسيار زيبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدان های خود داشتند .

لحظه موعود فرا رسيد.

شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسی کرد و در پايان اعلام کرد : دختر خدمتکار همسر آينده او خواهد بود.

همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هيچ گلی سبز نشده است.

شاهزاده توضيح داد : اين دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور مي کند :

گل صداقت

همه دانه هایی که به شما دادم عقيم بودند ، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود!!!

برگرفته از کتاب پائولو کوئليو


 
 
نوشته شده در تاريخ شهریور توسط هادی

روزى یک استاد دانشگاه شاگردان خود را به مباحثه طلبید. او در کمال اعتماد به نفس از دانشجویانش پرسید: آیا خداوند همه موجودات را آفریده است؟

یکى از دانشجویان با شجاعت پاسخ داد: بله.

استاد پرسید: هر موجودى را؟

دانشجو جواب داد: بله هر آن چه را که وجود دارد.

استاد گفت: در این صورت این جمله که خداوند شیطان را هم آفریده، درست است. چرا که شیطان هم وجود دارد.

دانشجو نتوانست به این پرسش پاسخ دهد و ساکت ماند.

استاد با حالتى حاکى از احساس خشنودى با خود این طور اندیشید که بار دیگر توانسته است اثبات کند که ایمان و اعتقادات مذهبى چیزى جز افسانه نیست.

در همین حال ناگهان دانشجوى دیگرى دست بلند کرد و پرسید: استاد آیا سرما وجود دارد؟

استاد پاسخ داد: البته که وجود دارد. آیا تو تا به حال سرما را احساس نکردى؟

دانشجو با کمال احترام پاسخ داد: استاد در واقع سرما وجود ندارد. بر پایه نتایج دستاوردهاى دانش فیزیک، سرما در واقع عبارت است از فقدان کامل یا غیبت کلى گرما. یک شىء را تنها زمانى مى‌توان مورد مطالعه قرار داد که انرژى از خود ساطع کند و انرژى هر جسم به صورت گرما ساطع مى‌شود. بدون گرما اشیاء ساکن و فاقد نیروى جنبش هستند و نمى‌توانند از خود واکنش نشان دهند. اما سرما وجود ندارد. ما خود واژه سرما را ابداع کرده‌ایم تا پدیده فقدان گرما را به کمک آن توصیف کنیم.

دانشجو در ادامه پرسید: تاریکى چطور استاد؟ آیا به نظر شما تاریکى هم وجود دارد؟

استاد پاسخ داد: البته که وجود دارد.

دانشجو باز گفت: شما بازهم اشتباه مى‌کنید استاد. تاریکى نیز چیزى جز فقدان کامل نور و روشنایى نیست. از نظر فیزیکى مى‌توان نور و روشنایى را مورد مطالعه قرار داد اما تاریکى را خیر. اگر نور را از منشور عبور دهیم، رنگ‌هاى گوناگونى براساس طول موج امواج نورانى از آن خارج مى‌شود. تاریکى نیز عبارتى است که ما از آن براى توصیف حالت فقدان نور استفاده مى‌کنیم.

در پایان دانشجو از استاد پرسید: شیطان چطور؟ آیا شیطان هم وجود دارد؟

خود وى ادامه داد: شیطان نیز بر غیبت خداوند در دل انسانها و حالت دورى از عشق، بخشش و ایمان دلالت دارد. عشق و ایمان همانند نور و حرارت هستند. این دو وجود دارند و فقدان آنها است که شیطان نام گرفته.

این بار نوبت استاد بود که حرفى براى گفتن نداشته باشد.

نام این دانشجو آلبرت اینشتین بود.
 
البته ما این استدلال رو قبول نداریم، چون ما اساسا اعتقاد داریم چیزی به اسم شیطان وجود دارد که مقرب درگاه حق بوده و به سبب نافرمانی رانده شده و بر انسان وسوسه می کنه
احتمالا منظور از شیطان در اینجا نفس انسان بوده

 
 
نوشته شده در تاريخ شهریور 1390 توسط هادی

جوان خیلی آرام و متین به مرد نزدیک شد و با لحنی مودبانه گفت:

ببخشید آقا! من می‌تونم یه کم به خانوم شما نگاه کنم و لذت ببرم؟

مرد که اصلا توقع چنین حرفی را نداشت و حسابی جا خورده بود، مثل آتشفشان از جا در رفت و میان بازار و جمعیت، یقه جوان را گرفت و عصبانی، طوری که رگ گردنش بیرون زده بود، او را به دیوار کوفت و فریاد زد:

مردتیکه عوضی، مگه خودت ناموس نداری.. غلط میکنی تو و هفت جد آبادت، خجالت نمی‌کشی؟

جوان امّا، خیلی آرام، بدون اینکه از رفتار و فحش‌های مرد عصبی شود و عکس‌العملی نشان دهد، همانطور مؤدبانه و متین ادامه داد:

خیلی عذر می‌خوام فکر نمی‌کردم این همه عصبی و غیرتی بشین، دیدم همه بازار دارن بدون اجازه نگاه می‌کنن و لذت می‌برن، من گفتم حداقل از شما اجازه بگیرم که نامردی نکرده باشم ... حالا هم یقمو ول کنین، از خیرش گذشتم.

مرد خشکش زد ...

همانطور که یقه جوان را گرفته بود، آب دهانش را قورت داد و زیر چشمی تیپ و قیافه زنش را برانداز کرد...

از دوستان به خاطراین مطلب عذر میخوام   ولی................


 
نوشته شده در تاريخ شهریور 1390 توسط هادی
 دختر: می دونی فردا عمل قلب دارم؟

 

پسر: آره میدونم

دختر: منتظرم میمونی؟

پسر رویش را به سمت پنجره اطاق دختر بر میگرداند تا دختر اشکی که از گونه اش بر زمین میچکد را نبیند

پسر: منتظرت میمونم

دختر: واقعااااااااان

پسر: آره.میمونم

بعد از عمل سختی که دختر داشت و بعد از چندین ساعت بیهوشی کم کم داشت هوشیاری خود را به دست می آورد

به آرامی چشم باز کرد و نام پسر را زمزمه کرد و جویای او شد

پرستار: آرووم باش عزیزم تو باید استراحت کنی

دختر: ولی اون کجاست؟ گفت که منتظرم میمونه به همین راحتی گذاشت و رفت

پرستار: در حالی که سرنگ آرامش بخش را در سرم دختر خالی میکرد رو به او گفت: میدونی کی قلبش رو به تو هدیه کرده؟

دختر: بی درنگ که یاد پسر افتاد و اشک از دیدگانش جاری شد: آخه چرا؟ چرا به من کسی چیزی نگفته بود.

و بی امان گریه میکرد.

 

پرستار: شوخی کردم بابا !

 اون رفته دستشویی الان میاد...

نوشته شده در تاريخ مهر 1390 توسط  هادی
 در بيشتر موارد راه حل ساده تري نيز وجود دارد

در يك شركت بزرگ ژاپني كه توليد وسايل آرايشي را برعهده داشت، يك  مورد تحقيقاتي به ياد ماندني اتفاق افتاد : شكايتي از سوي يكي مشتريان به كمپاني رسيد. او  اظهار داشته بود  كه  هنگام  خريد  يك بسته صابون  متوجه شده بود كه  آن قوطي خالي است.

بلافاصله  با تاكيد و پيگيريهاي مديريت ارشد كارخانه  اين مشكل  بررسي،  و دستور صادر شد كه خط بسته بندي اصلاح گردد و قسمت فني  و مهندسي نيز تدابير لازمه را جهت پيشگيري از تكرار چنين مسئله اي اتخاذ نمايد.
 مهندسين نيز دست به كار شده و راه حل پيشنهادي خود را چنين ارائه دادند: پايش ( مونيتورينگ)  خط بسته بندي با اشعه ايكس.
بزودي سيستم مذكور خريداري شده و با تلاش شبانه روزي گروه مهندسين،‌ دستگاه توليد اشعه ايكس و مانيتورهائي با رزوليشن بالا نصب شده و خط مزبور تجهيز گرديد. سپس دو نفر اپراتور نيز جهت كنترل دائمي پشت آن دستگاهها به كار گمارده شدند  تا از عبور احتمالي قوطيهاي خالي جلوگيري نمايند.

نكته جالب توجه در اين بود كه درست همزمان با اين ماجرا،  مشكلي مشابه  نيز در يكي از كارگاههاي كوچك توليدي پيش آمده بود اما آنجا  يك كارمند معمولي و غيرمتخصص آنرا به شيوه اي بسيار ساده تر و كم خرجتر حل كرد: تعبيه يك دستگاه پنكه در مسير خط  بسته بندي تا قوطي خالي را باد از خط توليد دور کند!!!

نکته: معمولا در بسياري از موارد راههاي ساده تري نيز براي حل هر مسئله و يا مشکلي وجود دارد. هميشه به دنبال ساده ترين راه حلها باشيد.

 


 
 
نوشته شده در تاريخ  مهر 1390 توسط هادی
پيرمردي تنها در يکي از روستاهاي آمريکا زندگي مي کرد . او مي خواست مزرعه سيب زميني اش را شخم بزند اما اين کار خيلي سختي بود. تنها پسرش بود که مي توانست به او کمک کند که او هم در زندان بود
پيرمرد نامه اي براي پسرش نوشت و وضعيت را براي او توضيح داد :
 "پسرعزيزم من حال خوشي ندارم چون امسال نخواهم توانست سيب زميني بکارم . من نمي خواهم اين مزرعه را از دست بدهم،  چون مادرت هميشه زمان کاشت محصول را دوست داشت.   من براي کار مزرعه خيلي پير شده ام. اگر تو اينجا بودي تمام مشکلات من حل مي شد . من مي دانم که اگر تو اينجا
بودي مزرعه را براي من شخم مي زدي
 دوستدار تو پدر".

 طولي نکشيد که پيرمرد اين تلگراف را دريافت کرد: "پدر، به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آنجا اسلحه پنهان کرده ام".

 ساعت 4 صبح فردا 12 مأمور اف.بي.آي و افسران پليس محلي در مزرعه پدر حاضر شدند و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اينکه اسلحه اي پيدا کنند . پيرمرد بهت زده نامه ديگري به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقي افتاده و مي خواهد چه کند؟

پسرش پاسخ داد : "پدر! برو و سيب زميني هايت را بکار، اين بهترين کاري بود که مي توانستم از زندان برايت انجام بدهم".

 نکته:
در دنيا هيچ بن بستي نيست. يا راهي‌ خواهيم يافت و يا راهي‌ خواهيم ساخت

 
 
نوشته شده در تاريخ  مهر 1390 توسط هادی
نظر بدهید 

نظرات شما عزیزان:

نیایش
ساعت1:45---17 تير 1391
سلام و خسته نباشید فراوان
از اینکه بچه های دانشکده ی کوچیکمون رو انقدر فعال میبینم خوشحالم.با اینکه امکانات ما توی دانشکده زیر خط فقره،ولی پشتکار شما عزیزان به ما هم روحیه میده.من اولین باره که به وبلاگ شما سر زدم.تبریک میگم.وبلاگ خوبیه،ولی جا داره که خیلی پربارتر بشه.خیلی دوست دارم که تو این مسیر به شما کمک کنم. امکانش هست؟


pesaremilani@yahoo.com
ساعت11:42---3 آبان 1390


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 20 مهر 1390برچسب:داستانهای خواندنی,داستان,, توسط هادی مصطفایی